طوفان قدم به رستوران «والاهو» میگذارد تا هود آشپزخانه را تعمیر کند. اما در پس نگاههایش، آرزویی نهان موج میزند؛ آرزویی که ناخواسته از لبانش سر میخورد و مثل جرقهای خاموش، همهچیز را به هم میریزد و مسیر اتفاقات را تغییر میدهد.
پاداش، با کمک والا و آهو، دل به خطر میزند تا طوفان را از دلِ هودِ آشپزخانه رستوران نجات دهد. اما این نجات، آغاز ماجرایی تازه است؛ پایان نیست.
گوی سیاه پیدا شده، اما کافی نیست… هنوز نیمهای از راز پنهان مانده است. جهانگیر و جهان افروز اکنون خوب میدانند که رسیدن به گوی سفید، فقط یک جستوجو نیست؛ سفریست به دل تاریکی، به دل حقیقت
جهان افروز، آن جویندهی پرشور آرزوها، گوی سیاه را در دست گرفته اما میداند که این تنها آغاز مسیر است؛ آیا او میتواند با کمک همسرش پرستو، گوی سفید را بیابد و سرنوشت خود را رقم زند